سرگیجه و سر درد آزارش می داد ، بغض سنگین و دردی که گلویش را گرفته بود
فرصت نمی داد نفس های تند و هیجان زده ی خودش را به حال عادی برگرداند .
صدای آقا جون به شکل گلوله های ریز با سرعت روی پرده ی گوشش می چرخید ،
انگشتانش توان نگاه داری گوشی تلفن را نداشت ، به دیوار تکیه داد ، آرنجش
را روی صفحه ی میز زیر تلفن گذاشت و بی رمق و التماس آمیز گفت : - چرا عذابم می دی ؟ خواهش می کنم ، ببین دارم التماس می کنم ، . . . باهام حرف بزن .
گوشی تلفن را از کنار گوشش دور گرفت ، می خواست آن را روی شاسی قرار دهد ،
منصرف شد دهانی گوشی را محکم گرفت . نا راضی و پشیمان ، تند و عصبی ، با
خشم دندان هایش را روی هم فشار داد . داری بهش التماس می کنی ؟ صدای پیر مرد خسته و پشیمان را شنید :
- با تلفن نمی تونم همه چیز رو این جوری که اتفاق افتاده توضیح بدم .
خواهش می کنم ، فریاد نزن ، هیچی ام نگو ، بذار فقط من حرف بزنم . سایه ی گنگ و محو چهره ی آقا جون روی پرده ی خیالش حرکت کرد . چشم هایش را بست و سکوت کرد . - گوش کن به من ، نمی تونم بیام اونجا . . . بیا تهران . . . هر کجا که بخواهی قرار بذار بیام سراغت .