شبی مرموز و رویایی بود، ماه نقره می پاشید و ستاره ها می رقصیدند، شاپرکی
تنها، سرگردان به اینسو و آن سو پرواز می کرد و آغوش امن گلی را می طلبید،
در نهایت بعد از دقایقی شاخه گل سرخی او را دعوت و آغوش به رویش گشود.
لحظه ای کمیاب وصال شاپرک سرگشته و گل زیبا شکوفه لبخندی را روی لب های
دختر جوانی که شاهد این صحنه ی ناب بود، رویاند. گره ی سنگین ابروانش باز
شد و بالاخره پس از اعتها عضلات منقبض بدنش نرم شد. آهی کشید و شنل خوش
بافت شیری رنگش را بیشتر به دور خود پیچاند، شنلی مثلثی که ریشه های بلندی
داشت. هنر دست مادربزگ نازنینش که مثل جان عزیز و گرامیش می داشت. کمی
بدن خود را به سمت جلو متمایل و تاب با صدای جیر جیر شروع به حرکت کرد.
نگاهش خیره و ثابت به روی گل ماند، در تعجب از این که در سرما و در این فصل
این گل طراوت و شادابی خود را چگونه حفظ کرده؟! شانه بالا انداخت و سعی کرد فکرش را به چیز دیگری معطوف کند، اما به چه؟
از روی تاب بلند شد، سوز و سرما آزارش می داد، اهمیتی نداد. شروع به قدم
زدن کرد، هر جا که قدم می گذاشت توده ای برگ خشک زیر پایش صدا می کرد و خرد
می شد.