ساعت دقیقا یازده شب بود.نخستین باران پائیزی چهره غبارآلوده وچرک تهرانم
رابا نم نم شاعرانه اش می شست.آسفالت خیابان پهن وعریضی که هتل شرایتون
رادر آغوش رطوبت زده اش می فشرد سخاوتمندانه انعکاس نور فلورسنت ها را
درمعرض نمایش می گذاشت.خیابان کاملا خلوت به نظرمی رسید جزچند اتومبیل
گرانقیمت وتاکسی های مخصوص هتل هیچ عابری به چشم نمی آمد.دراین لحظه یک مذد
همراه با دختری جوان ازحلقه درشیشه ای هتل بیرون آمد.مرد سی وسه چهارساله
بلندقامت وشیک پوش بود ونرمشی که مخصوص ورزشکاران رشته های مدرن ورزشی است
درحرکاتش دیده می شد اوبا ادب وفروتنی خاص مردان امروزی دخترهمراهش رابه
سمت اتومبیل تویوتای شش سیلندرش هدایت کرد.دخترهمراهش هم بلند قامت وشاید
دوسه سانتی متر ازاو کوتاه تر می زد. کشیده وظریف بود بااینکه روپوش بلندی
برتن داشت تناسب اندامش برای هردختریا بانوی جوانی هم غبطه انگیز بود.بی
جهت نبود که همکاران ودوستان دانشجویش در دانشکده معدن به او لقب پری داده
بودند. شاید هم حق باهمشاگردیهایش بودبه خصوص که حرکات نرم ولطافت رفتارش
هم باخلق وخوی متعادل او هماهنگی داشت.پری باهمه ظرافت ولطافت ظاهری اش روی
صندلی جلو اتومبیل نشست و مردجوان اتومبیل رابه حرکت انداخت وخیلی زود وار
خیابان قدیمی وپردرخت تهران ولیعصر شد.اوبرای تکمیل فضای شاعرانه این
دیدار شیرین شبانه دکمه ی سی دی اتومبیل رافشرد وآهنگ نرم واحساساتی غریبه
ای در نیمه شب با صدای مشهور خواننده ی قرن٢٠ فرانک سیناترا که مناسب آن شب
رویا برانگیزشان بود درفضای اتومبیل پیچید.مردجوان نگاه کاملا شناخته شده
آدمهای عاشق به نیمرخ ظریف همراهش انداخت ونیم نگاهی به آینه عقب
اتومبیل.بله! اتومبیل بنزی که چندشب بود اورا باسماجت آمیخته با پررویی
تعقیب می کرد باحفظ یک فاصله ٥٠ ٦٠متری بدنبالش راه افتاده بود.مرد بی آنکه
خونسردی اش رااز دست بدهد دوباره نگاهی عاشقانه به مسافر زیبا ونرم ولطیفش
انداخت وبالحن بسیار خودمانی گفت:نسیم!