با هزار دردسر یک صندلی خالی در پشت ستونِ پهنی در انتهای سالن پیدا کردم و
نشستم.از آنجا ورودی مسافران پیدا بود. تابلوی نمایشگر اطاعت پرواز هم در
سمت راستم قرار داشت.با آنکه میدانستم کسی به استقبال او نمی آید، عینک
دودی پهنی زده بودم تا شناخته نشوم. چشمم به ورودی بود و دلم زیر و رو
میشد. هواسرد بود، اما انگار همه بخاری های موجود در سلولهای بدنم به طور
ناگهانی از زیر پوستم بیرون زده بود که داشتم شُرشُر عرق میریختم. دلواپسی
موهومی به دلم چنگ میزد و حال خودم را نمی فهمیدم. سردر نمی آوردم سرخوشم
یا دلتنگ! شاید از تصمیم ناگهانی خود غافلگیر شده بودم که پس از سالها آزار
یکهو دلم هوای دیدنش را کرده بود. تا تلفن همراهم زنگ زد در کیفم را
باز کردم و دکمه خاموش ار فشار دادم، دلم نمیخواست تمرکزم به هم بریزد یا
کسی چیزی بگوید که مردد شوم. حرکات ِچشم انتظارات در پشت دیوار شیشه ای
بلند شبیه افکار من بود. سردرگم و گیج .جیغ و داد بچه ها بیداد میکرد. با
آنکه تصمیم گرفته بودم که گذشته فکر نکنم گریز از خاطرات تلخ و شیرین که
عمری عذابم داده بود کاری سخت و ناممکن به نظر می رسید.