مات و مبهوت چشم به دهان پسرعمو رسول دوخته بود که داشت با آب و تاب خبر
معاون سیاسی شدن آقا نعیم را تعریف می کرد و از او متعجب تر خانم و آقای
رازقی بودند که با نگاه ناباور خود به رسول چشم دوخته بودند. نعیم و معاون
سیاسی؟! رسول وقتی از سخن باز ایستاد رو به عمویش کرد و پرسید: ـ شما هم باورتان نمی شود بله؟ عمو گفت: ـ در کارآیی او که شک نداریم اما چطور بی خبر و بی مقدمه؟ رسول با صدا خندید و گفت: ـ اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. برای نعیم هم شب جادویی به وقوع پیوست و یک شبه معاون شد. خانم رازقی گفت: ـ چند روز دیگر هم می شنویم که او با دختری از بزرگان مملکتی ازدواج کرده. رسول گفت: